هیچ کس از بچه‌ها نمی‌گوید- سه

ساخت وبلاگ

بچه‌ها بزرگتر شدند و داشتند راه میافتادند که مری دوباره بچه‌ها را برداشت و برد توی اتاق،فضا به اندازه کافی برای بازی بود و البته مزاحمت از سر کنجکاوی زردالو هم نبود. این طوری شد که شب تا صبح مری و بچه‌ها توی اتاق بودند و منهم در را کامل می‌بستم.مری و بچه‌ها آنجا غذا می‌خوردند و بازی می‌کردند و یک لگن کوچولو هم برای بچه‌ها بود اما مری همچنان حاضر نبود توی خانه دستشویی بکند. صبح‌ها می‌رفتم و در را باز می‌کردم می‌دیدم مری آرام روی پاهای عقبش پشت در منتظر نشسته تا در را باز کنم. مری از اتاق می‌امد بیرون و من در را پشت سرش می‌بستم و مری بدو می‌رفت کوچه و بعد بر می‌گشت و منتظر می‌شد در را برایش باز می‌کردم و دوباره می‌رفت توی اتاق. توی آن مدت فقط برای غذا و آب گذاشتن می‌رفتم اتاق و بچه‌ها هم قایم می‌شدند و در واقع من اصلا بچه‌ها را نمی دیدم و فقط در حدی که به پوما شیر خشک می دادم.

کمی که گذشت صبح که در را باز می گذاشتم مری دیگر منتظر نبود برای همین در را باز می‌گذاشتم و خودم و زردالو می‌نشستیم و صبحانه می‌خوردیم. بعد از صبحانه من تکیه می‌دادم به دیوار و می‌نشستم به کتاب خواندن یا کار با لب تاب. مری سرک می‌کشید و می‌دید که زردالو دور و برم نیست، می‌آمد و توی نشیمن می‌نشست و بعد می‌گفت: جیک جیک( واقعا صدای قناری درمی‌آورد). بعد ببری و پوما به دو از اتاق می‌آمدند و دو طرف مری می‌نشستند. بعد از چند دقیقه مری دوباره می‌گفت: جیک جیک و خودش بلند می‌شد. پوما و ببری می‌آمدند سمت من و هر کدام می‌چسبیدند به یکی از پاهای من و دو طرفم می‌نشستند درست همان حالتی که دو طرف مری نشسته بودند و بعد مری می‌رفت بیرون برای دست به آب.

موقع برگشت مستقیم نمی‌پرید داخل خانه بلکه لبه پنجره می‌ایستاد و جور دیگری می‌گفت جیک جیک. و منتظر می‌ماند بچه‌ها هم در سکوت گوشهایشان را تیز می‌کردند. و من می‌گفتم: بفرمایید بچه‌ها پیش من‌اند. مری با لحن دیگری می‌گفت جیک جیک. این‌بار ببری و پوما بلند می‌شدند می‌ایستادند و مری می‌پرید پایین و مستقیم می‌رفت سمت اتاق و ببری هم جیک جیک می‌کرد و به دو با پوما پشت سر مری می‌دویدند توی اتاق.

بچه ها که بزرگتر شدند مری به من اجازه ورود به اتاق داد. من می‌رفتم توی اتاق و با بچه‌ها بازی می‌کردم و مری می‌رفت و توی نشیمن روی همان دستباف مادرم می‌لمید. آن روزها چشمهای مری شفاف و زیباترین چشمهای روی زمین بودند. مثل چشمهای هر مادری که خیالش از بابت بچه‌هایش راحت است و یک جورهایی چشمهایش خوشحال بود می توانستی لذت مادر بودن و مادری کردن را در چشمهایش ببینی. داستان مادری کردن مری داستان مفصل دیگری است. تماشای مادری کردنهایش یکی از بهترین تجربه‌های زندگیم است آن سال اولین تابستان کرونا بود اما شد بهترین تابستان من.

مثلا یکبار توی اتاق نشسته بودم روی تخت و داشتم با پوما بازی می‌کردم. ببری به بازی‌های لوس من و پوما علاقه‌ای نداشت و بیشتر دوست داشت خودش تنهایی بازی بکند و از در و دیوار برود بالا. همین طور که ما داشتیم بازی می‌کردیم ببری از لبه تخت بالا رفت، ارتفاع لبه تخت بیست سانتی متر بود و بعد شروع کرد به جیک جیک کردن من و پوما متعجب که چی شده. مری هم خودش را سراسیمه رساند و ایستاد و کمی به ببری نگاه کرد و ببری همچنان جیک جیک می‌کرد. متوجه شدم که بچه از آن ارتفاع می‌ترسد و نمی‌تواند پایین بیاید.انتظار داشتم مری بچه را به دندان بگیرد و بیاورد پایین. اما مری یک صدای ناز ظریفی از خودش دراورد و پرید روی تخت و دوباره همان صدا را دراورد.ببری گوشش بدهکار نبود و همچنان جیک جیک می‌کرد. از مری اصرار و از ببری انکار. تا اینکه مری پایین پای ببری به پشت دراز کشید و دوباره آن صدای زیبا را از خودش دراورد ببری ایستاد و به شکم نرم مادرش نگاه کرد و بازهم جیک جیک کرد. مری یک تکان کوچکی به خودش داد و مهربانانه صدا داد تا اینکه ببری بالاخره به ترسش غلبه کرد و پرید روی شکم مادرش و مری هم یک لیسی به کله بچه زد و سپردش به من و خودش دوباره برگشت نشیمن. از این داستانها که مری بیشتر برای ببری مادری کرد بسیار بود پوما خیلی اهل شلنگ تخته انداختن نبود. اما ببری بسیار جست و خیز می‌کرد و هر بار گرفتار می‌شد مادرش را صدا می‌زد و مری هم نجاتش می‌داد.

نتیجه این شد که پوما شد دختر من و ببری شد دختر مری. توی آن شلوغی خانه که در واقع پنج نفر بودیم ببری به شدت وابسته مری بود. با من یا زردالو و پوما بازی می کرد اما دلش غنج می‌زد برای مری. هر چه زمان گذشت این عشق ببری به مری بیشتر شد. طوری که مری وقت برگشتن از کوچه که لبه پنجره جیک جیک می‌کرد، ببری قبل از من بلند می‌شد و به جیک جیک مادرش جواب می‌داد که یعنی من اینجام. وقت‌هایی که مری نبود کاملا دلتنگی ببری مشخص بود فقط یک گوشه می‌نشست و نه چیزی می‌خورد و نه بازی می‌کرد، فقط انتظار و انتظار. یکبار هم که مری و پوما را بردم دکتر تا بازگشت ما مثل بچه گرگ سرش را گرفته بود بالا و زوزه می‌کشید.

این داستان تا همین الان که ببری سه سالگی را هم رد کرده ادامه دارد. سه سالگی در برابر عمر متوسط دوازده ساله گربه‌ها و اینکه گربه‌ها در چهار ماهگی مستقل می‌شوند سن کمی نیست. هرچند دخترمان بزرگ شده و با ما ها مشغول می‌شود اما تمام مدت همچنان منتظر مری است. در هر نقطه‌ای از خانه که بخوابد رو به پنجره‌ای می‌خوابد که مری از آنجا می‌آید. آن پنجره بر خلاف آن موقع‌ها دیگر بسته است چون زردالو می‌پرد توی کوچه. برای همین مری که می‌آید پشت پنجره بسته منتظر می‌نشیند ساکت و بی هیچ صدایی. حالا هر وقت مری بیاید و من نبینمش، ببری چنان جیک جیکی راه می‌اندازد که من توی خواب هفت پادشاه هم باشم از صدای ببری بیدار می‌شوم. وقت‌هایی که ببری می‌نشیند روی چارپایه پای پنجره و زل می‌زند به مسیر آمدن مری قلبم فشرده می‌شود و کاملا دلتنگیش را حس می‌کنم. این دلتنگی را من بیست سال است که برای مادرم دارم. اینهمه عشق ببری به مادرش برای من هم که با گربه‌ها بزرگ شده‌ام چیز جدیدی است.

در ادبیات ما همیشه عشق مادر به فرزند ستایش شده و داستانها گفته شده است. اما کسی از عشق فرزندان به مادر تا انجا که من به یاد می‌آورم، چیزی نگفته یا کمتر گفته شده. یعنی کسی نیست که این عشق را ببیند، بفهمد یا درک کند؟ یا اینکه آن را نیاز می‌دانند؟ چرا هیچ کس از بچه ها نمی‌گوید؟

این داستان ادامه دارد.....

+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و ششم مرداد ۱۴۰۲ساعت 9:21&nbsp توسط منجوق  | 

کاغذ پاره های من...
ما را در سایت کاغذ پاره های من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9manjooghf بازدید : 72 تاريخ : چهارشنبه 1 شهريور 1402 ساعت: 18:53