نمی دانم کسی این پست را به خاطر دارد یا نه! دیروز توی مطب دندانپزشکی آشنای قدیمی را دیدم. کمی حال و احوال کردیم گفت فلانی احوالت را میپرسید که دلش برایت تنگ شده. ابروهایم را بالا انداختم و داشتم نفس عمیقی میکشیدم که نگاهم کرد و گفت: میدانی که شوهرش طلاقش داده؟ نفس عمیقم در نیمه راه متوقف شد و گفتم :چی؟؟؟؟ چرا؟
گفت اوضاع خوبی ندارد شوهرش رهایش کرد و با زن دیگری ازدواج کرد و رفت شهر دیگری. گفت پسرهایش که رسیدند به هجده سالگی مرد خودش را بازنشسته کرد و پول پیش خانه را به جای مهریه گذاشت برای زن و خودش با حقوق بازنشستگیش سوار ماشینش شد و رفت. گفت پسرهایش بیکارند و خودش هم هیچ هنری برای کسب درامد ندارد و اوضاع خوبی ندارد و آویزان زندگی برادرها شده است.
گفت یادت هست وقتی بعد از مدتها فهمیدی چه تهمتی به تو زده چه دعایی در حقش کردی؟
یادم آمد که آررره!! دعا کردم اگر راست میگوید من تقاص بدهم و اگر تهمت میزند امیدوارم شوهرش واقعا این بلا را سرش بیاورد.
گفت: خدا جای حق نشسته!
گفتم: نمیدانم شاید!
توی مسیر برگشت توی مترو که نشستم آهنگ گوشی را که پلی کردم اولین آهنگی که پخش شد Temptation آرش بود. و من به جمعهای که گذشت فکر میکردم.
ببری بالای شلف صورتش را چسبانده بود به دیوار و توی خواب هفت پادشاه بود و دست و پاهایش هرکدام از طرفی آویزان بود. پوما توی سبد کنار بخاری خودش را گرد کرده بود و چرت میزد. ریزه جلوی بخاری و روی زیرانداز دستبافتم ماتحتش را چسبانده بود به بخاری و خر کیف شده بود. این روزها دارد مراحل بالغ شدن را از سرمی گذراند. زردالو روی مبل روبروی آشپزخانه به حالت ابولهول نشسته بود و یک چشمش را یسته بود و خواب بود اما آن یکی چشمش بازبود و من را در آشپزخانه میپایید و آماده باش برای خوردن هرچیزی بود که من تعارف کنم. نگاهش از من و گاز و سینک و یخچال در حرکت بود. باریکه نور خورشید راهش را از میان ساختمانهای اطراف پیدا کرده بود و کف خانه پهن شده بود و خانه گرم بود و عطر بادمجانهای توی تابه و بوی پیاز داغ توی فضا شناور بود. خانه تمیز بود و من در حال خلال کردن هویجهای نارنجی خوشرنگ بودم و یک لیوان چای به و گلابی هم برای خودم ریخته بودم و منتظر سرد شدنش تا با حلوای پسته بخورم. خانه و من در آرامش و خوشبختی غرق شده بودیم.
یک آن یادم آمد از مادران داغدار که آنها هم روزی توی آشپزخانههای کوچک و بزرگ و مدرن و یا سنتیشان و ... یک زمانی همین طور مثل من، خودشان و خانهاشان در خوشبختی غرق بوده و برای جگرگوشههایشان غذا درست کردهاند و حالا در نبود آن عشقها چطور آشپزی میکنند؟
یک چیزی در دوره کرونا و بعدش را خیلیهایمان میگوییم که بعد از کرونا خیلی چیزها دیگر مثل سابق نخواهد شد. حالا میبینم برای خیلی از ماها هم بعد از مهسا دیگر خیلی چیزها مثل سابق نشد و نخواهد شد. برای بعضیها این اتفاق در آبان نودوهشت شد و برای من شهریور سال گذشته و برای بعضی دیگر از عاشورای هشتادوهشت و همین طور بگیر و برو. و این نقطههای عطف مدام و مدام دارد به هم نزدیکتر میشود.
به این فکر میکنم که فریاد دادخواهی بالاخره کار خودش را میکند. به این بحران تعیین جانشینی فکر میکنم که شاید نتیجه فریادهای حقطلبانه مردم از پشت بامها در سال گذشته باشد و نتیجه میگیرم، وقتی ظلمی میشود نباید سکوت کرد اگر دستت به جایی بند نیست پس نفرینت را بکن. یک شرط هم دارد البته و آن هم اینکه باید با صدای بلند و با باور قلبی گفت نه از سر استیصال و ضعف.
اما مظلومی پیشه نکن. مظلوم راه به جایی نمیبرد. به قول حضرت که گفت: ظالم و مظلوم باهم به جهنم میروند.
من از امروز شروع کردهام و هر روز با صدای بلند وقتی جملات تاکیدی را برای زندگی شخصیم میگویم. بعدش خواستههایم برای اجرای عدالت جمعی را هم به زبان میآورم.
شما هم بسماله.
برچسب : نویسنده : 9manjooghf بازدید : 39