هیچ کس از بچه‌ها نمی‌گوید-دو

ساخت وبلاگ

مری شروع کرد به بو کشیدن خانه و همه سوراخ سنبه‌ها را بو کشید. تا آن موقع هیچوقت توی خانه گشت نزده بود. بالاخره دیدم اتاق و زیر تخت را انتخاب کرد و دیگر شب‌ها نه در بغل من بلکه زیر تخت می‌خوابید. در اولین فرصتی که مری برای جیش رفت کوچه، تمام وسایل اتاق را که لازمم می‌شد را خالی کردم فقط تخت ماند با یک زیرانداز رویش و دو تا توده از ملافه‌های کهنه که زیر تخت بود و مری چند شب بود که آنجا می‌خوابید. در آن مدت خودم توی نشیمن و روی مبل می‌خوابیدم. عادت کرده بودم که صبح‌ها که چشمم را باز می‌کنم مری را ببینم که ساکت و آرام روی پاهای عقبش روبروی من نشسته و من را نگاه می‌کند. بلند می‌شدم و بهش صبحانه می‌دادم و مری می‌رفت برای جیش صبحگاهی و کمی هم یللی و تللی خیلی کوتاه مدت توی کوچه می‌کرد و بر می‌گشت و دوباره می‌رفت زیر تخت و بشور بشور می‌کرد.

شب 27 ام دیدم که خیلی دیگه داره محکم خودشو می‌شوره. گفتم یحتمل امشب بچه‌ها به دنیا می‌آیند یادم هست به مری گفتم: مری یک گربه شبیه پسرکم که رفت توی کوچه و برنگشت برایم بیاور.

صبح طبق معمول ساعت 6 چشمم را که باز کردم مری نبود. خوابیدم تا ساعت 7 دیدم باز مری سر جای همیشگی ننشسته و دوباره خوابیدم. حدود ساعت 8 دوباره بیدار شدم بازهم مری نبود خوب که گوش دادم یک صدای زیو زیوی بسیار ریزی از اتاق می‌آمد. یواش رفتم و زیر تخت را نگاه کردم. مری به پشت وسط ملافه‌ها خوابیده بود و پاهای سفیدش را به دیوار تکیه داده بود. معلوم بود که زایمان هنوز تمام نشده. یک موجود سیاه لاغر و دراز هم داشت زیو زیو می‌کرد. که سیبیل‌هایش سفید بود و چشم‌هایش بسته. بیشتر شبیه موش کور بود تا بچه گربه. گفتم: مری این چیه زاییدی آخه؟ گفتم یه بچه شبیه پسرکم که راه راه ببری باشه. اینکه خیلی زشته و برگشتم سرجایم.

تا نزدیکی های ظهر دوباره رفتم به مری سر زدم دیدم این بار یک توده گرد پشمالو اما راه راه ببری هم کنار مری است اما مری همچنان در همان حالت بود. گفتم خوب احتمالا بازهم بچه در راه است. این بچه دوم همانی بود که من سفارش داده بودم. گفتم دیگه بقیه اش با خودت. منکه سفارشم رو تحویل گرفتم.

اما چند ساعت بعد که به مری سر زدم مری رفته بود گوشه انتهایی زیر تخت و داشت همون دو تا نی‌نی را شیر می‌داد. برایش یک پیاله گوشت مرغ توی زرده تخم مرغ گذاشتم. مری چند ساعتی به غذا لب نزد فکر کنم چون جفت‌ها را خورده بود اشتهایی نداشت. تا اینکه نزدیک غروب غذایش را خورد و بدو رفت کوچه برای دست به آب و منهم سریع ملافه‌های کثیف را برداشتم و برایش ملافه تمیز گذاشتم.

خلاصه که بچه‌ها به دنیا آمدند و من برای اینکه مری احساس نا امنی نکند اصلا پایم را توی اتاق نمی‌گذاشتم. هر چند یکی دوباری موش کور آنقدر زیو زیو کرد که مجبور شدم بروم و از گوشه اتاق برش دارم و بگذارم کنار آن گردالوی راه راه که ساکت سرجایش ولو بود. دو هفته گذشت . اواسط هفته سوم بود که دیدم مری آمد بیرون و دوباره شروع کرد گوشه های خانه را بو کردن و در کمد باز بود و پشت جاروبرقی یک فضای کوچک بود. مری برگشت اتاق و جوجه هایش را یکی یکی برد توی کمد. اینبار که مری رفت کوچه من بلافاصله یک جعبه خالی گذاشتم توی آن فضا و بچه ها را گذاشتم تویش. خوشبختانه مری از این کار استقبال کرد. خلاصه که هفته سوم تمام شد و هر کسی که از وجود مری و بچه‌ها در خانه من خبر داشت می‌پرسید بچه‌ها چشم هایشان چه رنگی است. منهم وسوسه شدم که یک نگاه به بچه‌ها بیندازم و در کمال تعجب دیدم اینها چشم‌هایشان بسته است وتوی اینترنت سرچ کردم دیدم نوشته بچه‌ها باید تا ده روزگی و حداکثر تا دو هفته باید چشم‌هایشان باز شده باشد و گرنه مشکلی هست. خلاصه از تجربه بد کشته شدن نقطه پیش دامپزشک به یکی از حامیان زنگ زدم و چاره را خواستم که ایشان هم قطره و پماد معرفی کرد که البته پمادش پیدا نشد و قطره درمانی را شروع کردم. اول موش کور را برداشتم و قطره را مالیدم به چشم های بسته اشو گذاشتمش سرجایش. بعد که گردالوی راه راه را برداشتم متوجه شدم که این یکی بر خلاف موش کور چقدر سنگین است. بعد دوباره هر دو را برداشتم و روی ترازو وزن کردم. موش کور 200 گرم و گردالوی راه راه 400 گرم بود. تمام این مدت مری با اعتماد کامل کارهای من را نگاه می‌کرد اصلا یکبار هم چنگول نکشید یا پف نکرد. خلاصه با تماس با یک دامپزشک متوجه شدم که موش کور در شوک قبل از مرگ است و دهانش قفل شده و مدت زیادی شیر نخورده و فقط زیو زیو کرده. دامپزشک گفت که باید ببرمش برای سرم درمانی. اما یادم افتاد که نقطه بیچاره هم زیر سرم درمانی مرد. با خودم گفتم ترجیح می‌دهم این بچه زیر دست خودم بمیرد. برای همین رفتم شیرخشک سگ و گربه گرفتم و به زور دهان موش کور را باز کردم و یک قطره ریختم توی دهانش و باقی قصه را آنهایی که سه سال پیش وبلاگ را می‌خوانند می‌دانند. که موش کور بالاخره همراه شد و کم کم جان گرفت و من مدام وزنش می‌کردم و برای این مقاومت و قوی بودنش اسمش را گذاشتم پوما.

اما همه این پرحرفی‌ها برای این بود که برسم به پشمالوی راه راه. اصلا کل این دو تا پست به خاطر پشمالوی راه راه است. پشمالوی راه راه کلا یک گوشه چسبیده به مری می‌نشست و برخلاف پوما بود که همه‌اش در حال راه رفتن و دور شدن از خانه بود. همیشه هم روی پاهای عقبش می‌نشست و شبیه یک نمکدان به نظر می‌رسید. خلاصه که من و مری ناخواسته بچه‌ها را بین خودمان تقسیم کردیم پوما را من شیر می‌دادم و پشمالوی راه راه را مری. جالب بود که گربه‌ای که سفارش داده بودم نصیب مری شده بود و اونی که‌گفته بودم زشت است نصیب من.

ادامه دارد...

+ نوشته شده در  یکشنبه هشتم مرداد ۱۴۰۲ساعت 13:0&nbsp توسط منجوق  | 

کاغذ پاره های من...
ما را در سایت کاغذ پاره های من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9manjooghf بازدید : 78 تاريخ : دوشنبه 9 مرداد 1402 ساعت: 17:23