ولایت مادری

ساخت وبلاگ

یکی از مسایل جالب برای من شجره نامه هر شخص است مثلا بسیار کنجکاو هستم که بدانم مثلا 700 سال قبل اجداد من کجا بودند یا هزار سال پیش کجا زندگی می کردند. از سمت پدری با توجه به شواهد ظاهری تا حدودی می توان گفت آریایی هستند اما یک در میان چشم های بادامی دارند.  اما از انجا که کل فامیل در جنگ جهانی اول از قحطی و تیفوس تارومار شده اند جمعیت کمی باقی مانده که نیمی به تهران کوچیده اند و به مرور زمان ارتباطشان با نیمه مانده در ولایت قطع شده است بنابراین چیزی  ازشان درنمیاید که بتوانم نتیجه گیری کنم اجدادشان کجایی بودند هر چند جزو یکی از پنج ایل اصلی ولایت هستند که قدمت وجودشان تا زمان تیمور میرسد اما قبل از ان معلوم نیست حتی روایتی است که اینها ایلی بودند که توسط تیمور از آسیای میانه آمده اند. که خوب باید همان ویژگی های ظاهریشان باید مطالعه شود. البته چون ولایت شهری بوده  وسط دشت هر کس از راه میرسیده  با زبان خوش و یا زور با زنان ولایت وصلت میکرده بنابراین پای هزارتا فامیل در میان است.

اما در مورد مادری  از انجا که  ولایت مادری بالای کوه است به نظرم پای هیچ سرداری به انجا نرسیده و یا اگر رسیده چنان بلایی به سرش اورده اند که رفته و برنگشته ( قبلا ها یک پست نوشته بودم از قزاق هایی که توسط زنان روستا با چپاندن کاه در دهانشان کشته شدند) بنابراین تاریخچه بهتری به دست میدهند. دهه 60 به خاطر بمباران شش ماهی را انجا زندگی کردم آنوقت ها روستا برق و تی وی نداشت و به ندرت هم رادیو در خانه ها بود روستا هم بالای کوهی سنگی ساخته شده یعنی باور نمی کنید هیچ کس نیازی نداشت کف حیاط را موزاییک یا سنگ بکند چون حیاط همان صخره کوه بود طبیعتا هیچ چاه آبی در روستا نبود و هیچ کس هم باغچه ای در حیاط خانه اش نداشت. هیچ درختی هم در روستا نبود البته مدیونید اگر فکر کنید روستا زیبا نبود در زمستان تا جایی که چشم کار میکرد دشت پوشیده از برف بود که خرگوش و  روباه و خرس و کبک در آن میدویدند و گرگ ها زوزه می کشیدند ( مردم هیچ علاقه ای به شکار نداشتند حتی کبک کلا مردمی مسالمت جو بودند) و در بهار تا چشم کار می کرد دشت های  پر از گل و چراگاه های سرسبز  پر از آهو بود که میدیدی بدون هیج درختی و چشمه هایی که اینجا و آنجا بودند. مردم خودشان را مسلمان می دانستند اما نمی دانستند نماز و روزه چیست چند نفری در روستا نماز می خواندند که از شهری ها یاد گرفته بودند چون در دوره شاهنشاهی قاچار و پهلوی امام جماعت نداشتند. تمام مراسماشان در عروسی و عید نوروز و شب یلدا  آنوقت ها برایم غریب بود اما بعدها که بزرگتر شدم و کتاب خواندم و زرتشت را شناختم فهمیدم همه آیین های زرتشتی بوده.  و قوانین همه مشخص و  همه چیز در روستا روی یک نظم خاصی استوار بود و جمعیتی از ریش سفیدها  روستا را اداره می کردند  روستایشان هیچوقت خان نداشته بود. به نظرم هیچ خانی حال بالا رفتن از کوه را و آن زندگی سخت توی سرما  را نداشت حتی در تابستان هم دستت را میکردی توی چشمه آب نمی توانستی تحمل کنی.  دهه 60  هنوز زنها لباس محلی می پوشیدند یک شلوار و یک دامن پرچین کوتاه بالای زانو و یک بلوز که روی آن جلیقه ای که پولدارهایشان به آن سکه های یک یا دو تومانی میدوختند و یک روسری کوتاه که پشت سر گره اش میزدند و موهای بافته اشان از این طرف و آن طرف آویزان بود دختر بچه ها و زن های جوان زیر روسری کلاهی  مخملی پولک دوزی شده هم داشتند.  اصلا چیزی به اسم چادر در روز مره اشان نبود فقط برای رفتن به شهر چادر داشتند و  وقتی که عروس میشدند انهم چادر سفیدی که نبایید پایینش دوخته میشد و اینطوری تازه عروس بودن زن معلوم میشد.  حتی یک چشمه مخصوص برای زنها وجود داشت که هیچ مردی حق رفتن به آن را نداشت این چشمه برای شستشوی چیزهای زنانه بود به ویژه آن موقع که نوار بهداشتی وجود نداشته است. مردها در تابستان کلاهی کاسه ای شکل روی سرشان میگذاشتند و در زمستان کلاه های پشمی بزرگ از پشم سفید یا سیاه گوسفند. البته الان از این خبرها نیست. وارد جزییان نمی شوم.

بنابراین می توانم بگویم از نظر فامیل مادری تا مدت های مدیدی در گذشته همه ژن های مشترک بسیاری داشته اند. اینها هم عموما  چشم ها و موهای قهوه ای روشن و پوست هایی سفید دارند که البته به خاطر روستایی بودن همه گندمی هستند.  و همه هم یک شکل و یک چیز مشترک اینکه بچه ها که به دنیا می ایند موهایشان خرمایی است و حتی گاهی قرمز است. و بعدها به واسطه محیط به رنگ قهو ه ای در میاید. و همه بچه ها وقتی به دنیا می ایند چشم هایشان گرد است بعدا در جریان بزرگ شدن گوشه های چشم کشیده می شود و حالت چشم معمولی را به خودش می گیرد.  البته به جز خانواده مادری که مادربزرگ مادرم از روستای دیگری بوده و به خاطر داشتن چشم و ابروی سیاه و موهای پر کلاغی از نظر زیبایی میانشان برای خودش شاخی بوده هنوز هم اگر بروی روستا قدیمی ها سمنرخ ( مادربزرگ مادرم) را به عنوان زنی زیبا می شناسد که البته بیچاره خیلی هم میانشان عمر نکرده و سر زاییدن تنها دخترش که مادربزرگ من باشد مرده است( به نظر من بیچاره را چشم کرده اند). مادرم خیلی دوست داشت اقوام مادربزرگش را پیدا بکند و آنها را ببیند اما درست زمانی که به صرافت افتاد که به زادگاه بنده خدا برود و قرار بود من همراهیش کنم  زلزله  منجیل آمد و روستا به طور کامل زیر آوار ماند و از بزرگ و کوچک همه با هم مردند و باقی مانده ها هم پراکنده شدند به همین دلیل الان در روی نقشه ولایت اصلا اسم روستا هم وجود ندارد.

ونکته جالب اینکه همان زمان تعدادی از بندگان خدا در بازار دنبال عموی مادرم گشته بودند و پیغام برایش گذاشته بودند عمویم این را به مادر گفت و مادرم پرسید آیا با  آنها قرار گذاشتی؟ عمو جواب داد اصلا به کل منکر شدم که آنها را می شناسم . الان زلزله آمده و همه چیزشان را از دست داده اند و بی پول شده اند و میخواهند خودشان را بیاندازند روی زندگی من .  حال می کنید این عرق فامیلی را ؟ شاید این همان بی رحمی یا شاید واقع نگری  حاصل از زندگی در شرایط سخت است.

خلاصه که این آزمایش ژنتیکی که یک مدتی راه افتاده بدجور من را هوایی کرده که بدانم ریشه هایم کجا ها بوده اند به خصوص در مورد ان قومی که می گویند با تیمور به ایران آمده اخر یک رویایی را همیشه در خواب و بیداری ( دقت کنید در خواب نیست) می بینم . یک عده را می بینم که  به صورت یک کاروان هستند و زنی را در میان آنها می بینم که همراه با باروبنه اش سوار الاغی است به همراه مرغ و خروسش و به زبانی بیگانه با اطرافیان حرف میزند غلط نکنم این زن جده پدری من است که از آسیای میانه می آید.

این مطلب به این بلندی را چرا نوشتم به خاطر هوای این وقت سال است این خنکی هوای تهران با این بادی که میزند مرا یاد ولایت مادری انداخت که سرار سال خنک است و این باد سرد همه سال انجا میوزد  این باد سرد خیال من را برد بالای آن کوه و آن دشت های زیبا.

 

پ.ن البته الان به مددی برقی که به ولایت مادری رفته زنها دیگر لباس محلی ندارند یادم هست دهه 70 هر کس لباس محلی می پوشید مسخره اشان می کردند حتی مادرم لباسش را یادگاری نگهداشته بود انقدر گفتند تا مادرم انداختش دور. حالا زنها در مراسم چادر مشکی سر می کنند و نماز می خوانند و یک  مسجد دارند که  یکی از اهالی رفته حوزه درسخوانده و نماز جماعت برپا می کند و خمس و زکات را تا قران اخر به مدد پشتوانه حکومتی از حلقومشان میکشد بیرون. و یک تکیه دارند که ایام محرم انجا شیبه خوانی میشود. خیلی ها به مکه رفته و حاجی و حاجیه شده اند اما روستا هنوز هم دبیرستان و آب لوله کشی ندارد. حال میکنید این استحاله فرهنگی را ؟ این پی نوشت حالتان را خراب کرد میدانم. ببخشید برای همین بیرنگش کردم

کاغذ پاره های من...
ما را در سایت کاغذ پاره های من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9manjooghf بازدید : 154 تاريخ : پنجشنبه 29 اسفند 1398 ساعت: 6:28