ما زنده‌ایم

ساخت وبلاگ

یادم می‌آید آن سالی که نویسنده‌ها و بقیه را زنجیروار کشتند، شب چهارشنبه سوری از میدان عنقلاب تا خوابگاه را پیاده رفتم. یادم نمی‌آید چرا آن روز حالم گرفته بود. اما غمگین سربالایی را آرام آرام می‌رفتم. تمام کوچه‌های امیرآباد پر بود از صدای انفجارهای بلند و وحشتناک. تصویر پیرمردی با کت و شلوار شیک در ذهنم است که عینک به چشم و عصا زنان او هم می‌رفت سمت انتهای امیرآباد. من قدم هایم تندتر از او بود و مسیر کوتاهی را در کنارش بودم اما دیدم که لبخند بزرگی روی لب هایش بود انگار که آن همه صدای وحشتناک اصلا آزارش که نمی‌داد بلکه خشنودش هم کرده بود. به کاسب‌ها که می‌رسید احوالپرسی می‌کرد و می‌گفت:این مردم هنوز زنده‌اند.

دیشب تا 12.5 محله شلوغ بود اولش ترقه و بعدش بزن و برقص. چیزی که توی این همه سال در محله ندیده بودم. سالهای قبل فقط صدای انفجار بود اما دیشب برای اولین بار دیدم آتش بزرگی کنار خیابان درست شده بود و صدای موسیقی می‌آمد و جوانها بودند که می‌رقصیدند. البته آخرهایش دوباره صدای بمب و ... آمد. سالهای قبل با شنیدن هر صدای وحشتناکی باعث و بانیش را لعنت می‌کردم. اما دیشب حتی وقتی توی رختخواب بودم با هر صدای انفجاری می‌گفتم: دمت گرم، آفرین، زنده باشی، خدا حفظت کنه ...

و تمام که شد لبخندی زدم و گفتم: ما هنوز زنده‌ایم.

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و چهارم اسفند ۱۴۰۱ساعت 17:8&nbsp توسط منجوق  | 

کاغذ پاره های من...
ما را در سایت کاغذ پاره های من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9manjooghf بازدید : 78 تاريخ : چهارشنبه 24 اسفند 1401 ساعت: 21:52